درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان
مثل آسمان یا با ماه یا با خورشید




اگر در درک شرایط فعلی اقتصادی جهان مشکل دارید ممکن است داستان زیر به شما کمک کند:

 روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۱۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۱۰ دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۲۰ دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.

 این بار پیشنهاد به ۲۵ دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون ۵۰ دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.

در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به ۳۵ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به ۵۰ دلار به او بفروشید.» روستایی‌ها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون!...

به وال‌استریت خوش آمدید!!!



مردي با اسب و سگش در جاده اي راه مي رفتند. هنگام عبور از كنار درخت
عظيمي، صاعقه اي فرود آمد و آنها را كشت . اما مرد نفهميد كه ديگر اين
دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت . گاهي مدت ها
طول مي كشد تا مرده ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.
پياده روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي ريختند و به
شدت تشنه بودند . در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه
به ميداني با سنگفرش طلا باز مي شد و در وسط آن چشمه اي بود كه آب
 زلالي از آن جاري بود . رهگذر رو به مرد دروازه بان كرد و گفت
اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است
«. روز به خير، اينجا بهشت است » «. چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه ايم » ‐دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت
مي توانيد وارد شويد و هر چه قدر
«. دلتان مي خواهد بنوشيد
‐ اسب و سگم هم تشنه اند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوع است.
مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب
بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد . پس از اينكه مدت درازي
از تپه بالا رفتند، به مزرعه اي رسيدند . راه ورود به اين مزرعه، دروازه اي
قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي شد .
مردي در زير سايه درخ ت ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي
پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود. مسافر گفت
«. ما خيلي تشنه ايم.، من، اسبم و سگم » ‐
مرد به جایی اشاره کرد و گفت میان ان درختان چشمه ای است هر چقدر که مي خواهيد بنوشيد
مرد، اسب و سگ، به كنار چشمه رفتند و تشنگي شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشكر كرد . مرد گفت : هر وقت كه دوست داشتيد، مي توانيد
برگرديد.
مسافر پرسید فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
« بهشت » ‐
«! بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است » ‐
«. آنجا بهشت نيست، دوزخ است.   مسافر حیران ماند و گفت باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما سو استفاده نکنند ان مرد در جواب گفت کاملا بر عکس انها لطف بزرگی به ما میکنند چون تمام کسانی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند همانجا میمانند



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد